یه شروع
باید بزرگترین تصمیم زندگیمو میگرفتم. مسئله ی مرگ و زندگی یه آدم در میون بود. بدجور استرس داشتم. صدای قلبمو میشنیدم. انگار تو سرم بمب منفجر کرده بودن. اعصابم رو بدجور بهم ریخته بود. نه دل رفتن داشتم, نه میتونستم برگردم. فقط به خودم ناسزا میگفتم که “آخه چرا؟, برای چی؟, کی مجبورت کرده بود؟ چرا شروع کردی؟”. به خودم گفتم مرگ یه بار, شیون هم یه بار. خلاصه باید از یه جایی شروع کنی. تصمیمم رو گرفتم, میخوام دل به دریا بزنم و برم.
این دیگه از کجا پیداش شد؟ وای خدا, یه مشکل دیگه. یه مشکل خیلی خیلی بزرگ دیگه. این یکی رو دیگه نمیتونستم تحمل کنم. این همه دو دلی و بی تصمیمی امونم رو بریده بود. دیگه طاقتی برام باقی نمونده. فقط یه راه روبرومه, یه راهی که پر از موانع پیش بینی نشده است, راهی که کمتر کسی تونسته ازش سالم برگرده, یه راه پر از ریسک, رفتنت دست خودت و برگشتنت با خداست. میگن سرنوشت هر کسی رو از قبل نوشتن, شاید اینم تقدیریه که بدون اینکه من حق انتخاب داشته باشم, برام انتخاب کردن. چیزی نیست که بتونم تغییرش بدم, فقط میتونم تحملش کنم. هنوز یکمی امید تو ته تهای قلبم بهم میگه شاید اونقدرها هم که میگن ترسناک نیست, شاید تو این راه موفق بشی, شاید یه همراه پیدا کنی و هزار تا شاید دیگه که مثل یه مسکن برای چن لحظه آرومم میکنه.
به لحظاتی فکر میکنم که همه ی دردا تموم شدن و با تمام وجودم, خاطرات دردناکگذشته ای که رو دوست ندارم یادم بیان, رو دارم از ذهنم پاک میکنم.
فقط یه صدا بود که تو دلم میشنیدم, می گفت :”برو. برو. بترس, اما برو.”