یه احساس کوچیک
روز اول، وقتی تازه وارد یه جایی میشی که همه و همه، فقط و فقط یه هدف دارین. اونم چیزی که شاید از یک میلیلون نفر، یک نفر دنبالش میره. مدتها میگذره، ماه ها کم کم و کم کم میان و تبدیل میشن به یک سال، دو سال، و شایدم بیشتر. اما فقط یه چیز این وسط باعث شده که بمونی. رسیدن به یه هدف، رسیدن به یه آرزو، رسیدن به چیزی که نمیتونی توی رویاهات تصورشو بکنی. توی راه به هزار تا مشکل عجیب و غریب بر میخوری. مشکلاتی که اشکتو در میارن. اما اونا رو با جون و دل قبول میکنی و در کنار دوستای باحالت که تا همین چند وقت پیش باهاشون غریبه بودی. دوستایی که تو همین مدت کوتاه شدن مثل یه داداش، مثل یه خواهر، کسایی که از بودن در کنارشون لذت میبری. از اینکه با اونا زیر یه سقف داری برای رسیدن به یه هدف مشترک تلاش می کنی عشق می کنی. از پیروزیهاشون خوشحال میشی و در مشکلاتشون کنار اونا میمونی.
شوخی ها، دعواها، کل کل ها، پیدا کردن راه های جدید، با هم غذا خوردنا و خیلی خاطرات قد و نیم قدی که با اونا تجربه میکنی.
بعد از مدتها بالاخره دارین میرسین. به اون چیزی که فقط یه ایده بود و حالا مثل عزیز ترین کس و چیز زندگیت، دوسش داری. همون چیزی که باعث شد این همه دوست خوب رو پیدا کنی، همون چیزی که باعث شد لذت بودن و تلاش برای یه هدف گروهی رو لمس کنی، همون چیزی که هرگز و هرگز نمیتونستی بدون وجود اونها بدست بیاری.
آره. اینجا آخره خطه. جایی که وقتشه همه از اتوبوس پیاده بشن و شاید، شاید که دوباره تا ایستگاه بعدی بتونی دوباره با اونا همسفر باشی. جایی که معلوم نیست مقصد اتوبوس بعدی کجاست. جایی که معلوم نیست اصلا اتوبوسی قراره بیاد یا …
و این همه اتفاقات جور واجور و قشنگ تو هر موقعیتی برام اتفاق میفتن و بدون اینکه اونا رو ببینم از کنارشون رد میشی.
——————————
*) احساسات شکوفه کرده بعد از تماشای مستند “مریخ: مرده یا زنده”
**) احساسات شکوفه کرده یک “آرتیست نما”